ای داد و بیداد...
دلم میخواست تو وبتون همش از خاطرات شیرین و خوبتون بنویسم تا هر وقت بخونید لذت ببرید.اما از بعضی اتفاق ها واقعا نمیشه گذشت. چند بار خواستم این پست رو بذارم ولی پشیمون میشدم تا اینکه امشب خوابم نیومد و یاد این اتفاق افتادم .مصمم شدم که بیام و خاطرشو ثبت کنم. واما ماجرا... صبح روزی که داشتیم میرفتیم برازجان طاها خیلی سر حال نبود روی مبل لم داده بود و فیلم تولدشو نگاه میکرد(فقط به دیدن فیلم های خانوادگی علاقه منده).یه کم شیر اوردم دادم به طاها که بخوره همشو ریخت رو لباسش حتی حوصله ی خوردن هم نداشت .اومدم لباساشو در اوردم رفتم یه بلوز دیگه بیارم که دیدم صدای جیغ پارسا بلند شد.وحشت زده اومدم تو سالن و دیدم......ای داد و بید...
نویسنده :
مامی حدیثه
23:32